قسمت هفتم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

هنگامیکه از در کلاس داستان نویسی، بیرون آمدند، باران همچنان ساکت بود. در تمام طول کلاس، حرف نزده بود، البته به غیر از همان ابتدای کلاس که استاد از آنها خواسته بود خودشان را معرفی کنند! اما شراره و سرور، حسابی در بحثهای کلاس، شرکت کرده بودند و به نظر می آمد کلاس، حسابی برایشان، هیجان انگیز بوده است. آن دو، همچنان گرم گفتگو بودند و انگار فراموش کرده بودند که باران نیز وجود دارد! هر سه به سمت سلف می رفتند و باران حتی به حرفهای آن دو گوش نمی داد. در افکار خودش غرق بود. از همین ابتدای کار، احساس کرده بود، شراره دوست خوبی برای او نمی تواند باشد، معنی اش این نبود که شراره کلاً دوست خوبی نبود، اتفاقاً به نظر می رسید، دوست مناسبی برای سرور باشد، اما باران و شراره؟!... خب، این احتمالاً تبدیل به یک رابطه یک طرفه می شد که در آن باران از خودش مایه می گذاشت و آسیب می دید! باران همه اینها را در ذهن مرور می کرد و با خودش کلنجار می رفت که رابطه اش را با شراره حفظ کند یا از آن صرفنظر کند. او با هیچکس در کلاسشان دوست نبود و درواقع به این مسئله اهمیت چندانی نیز نمی داد. اما اگر بنا به انتخاب بود، آیا شراره را انتخاب می کرد؟! متأسفانه باران هیچگاه برای دوستی پیشقدم نمی شد و همواره دیگران او را انتخاب می کردند. او واقعاً بلد نبود چگونه باید یک دوستی پایدار را آغاز کند! احساس می کرد هرگاه سعی در نزدیک شدن به دیگران دارد، بیشتر آنها را فراری می دهد، اما اگر صبر کند، چه بسا همانها او را انتخاب می کردند و دوستی های طولانی مدت او، همواره اینگونه آغاز می شد، هرچند خودش از این مسئله خشنود نبود و نمی دانست عیب کار از کجاست!افکارش زیاد و درهم و برهم بود و او نمی توانست به نتیجه درستی از آنها برسد. با ناراحتی فکر کرد:" من مطمئناً آی کیوی بالایی دارم، اما به همون اندازه، ای کیوم پائینه! آخه چرا!؟" صدای شراره، افکار باران را از هم درید:" باران! حواست کجاس!؟... چرا جا موندی؟!... نمی خوای با ما بیای؟!... تندتر بیا، بریم سلف، من دارم از گشنگی می میرم!" باران قدمهایش را تدتر کرد:" دارم میام!" به کنار شراره که رسید پرسید:" تو واقعاً می خوای سر همه کلاسای داستان نویسی بری؟!" شراره با هیجان و شادی جوابش داد:" معلومه! خیلی کلاسش باحاله!... مگه تو نمی خوای بیای!؟... تو واقعاً داستان می نویسی؟! به نظر می اومد، سر این کلاس، حرفی واسه گفتن نداشتی!" باران در سکوت، لحظه ای شراره را نگاه کرد؛ از تیکه ای که انداخته بود، خوشش نیامده بود. لحظه ای اندیشید:"یعنی چون من سر کلاس ریاضی، سؤال می پرسم و به قول خودش، حرفی واسه گفتن دارم، بهم نزدیک شده!؟" و سعی کرد، این قسمت حرفهای شراره را نادیده بگیرد؛ جوابش داد:" اما ما خودمون این ساعت کلاس داریم، کلاس خودمونو می خوای چکار کنی؟!" شراره با لاقیدی، شانه هایش را بالا انداخت و با شادمانی جواب داد:" آخر آخرش، اینه که کلاس خودمونو حذف می کنم!" باران با تعجب نگاهش کرد:" جدی می گی؟!" شراره با خنده گفت:" معلومه! آدم عاقل، کلاس به این باحالی رو که از دست نمی ده!" باران لبخند کمرنگی زد که اگر آدم به اندازه کافی، دقیق و هوشیار بود، می توانست پوزخند محو درون لبخند را ببیند. او تصمیم گرفته بود، تیکه "آدم عاقل" شراره را نیز نادیده بگیرد. اما دردل فکر می کرد:" باران خانوم! اگه بخوای دوستیتو با شراره ادامه بدی، چیزای زیادی برای نادیده گرفتن، وجود خواهند داشت!" و آه کشید. آنها اکنون به سلف رسیده بودند.





:: موضوعات مرتبط: قسمت 6-10 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 75
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: